خروس نامحرم

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری‌پور

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف سید ابو القاسم انجوی شیرازی -انتشارات امیر کبیر چاپ اول ۱۳۵۵

کتاب مرجع: عروسک سنگ صبور صفحه ۳۹

صفحه: ۳۱۹-۳۲۲

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

افسانه‌ی خروس نامحرم روایت کوشکی از شهرستان بروجرد است. روایت دیگری هم به نام پیر آغاجی در جلد دوم در ردیف حرف ب آمده است و مضمون آن همان خیانت زنی بدکاره و ناپاک به شوهر خویش است. از پیر آغاجی چهار روایت در کتاب عروسک سنگ صبور ضبط شده است که هر کدام عنوان خروس نامه را در این جا می آوریم.

زن و مردی هستند که فرزند ندارند و زن رفیق دارد و همیشه او را در تاتو پنهان می‌کند و وقتی شوهر بیرون می‌رود او را صدا می کند و با هم به گفتگو می‌پردازند و زن غذاهای خوب به آن مرد می‌دهد و می‌گوید گربه خورد؛ اما به شوهر نان جو و گوشت گاو می‌دهد. این مرد بی‌نوا روزی خروسی می‌خرد و به خانه می‌آورد و به زن می‌گوید: «من که از بس نان جو و گوشت گاو خوردم از پا افتادم، این خروس را بکش تا با هم بخوریم. مواظب باش گربه او را نخورد.» زن فرار می‌کند و به داخل اتاق می‌رود. چادر به سر می‌کند و چادر را حمایل صورتش می‌گیرد و با عتاب و خطاب به مرد می‌گوید: «این خروس که همراه توست مرد است. آن چه تو داری او هم دارد و با این تفاوت که تو برای من مرد هستی این خروس هم برای زن خودش مرد است!» مرد ساده دل زن را غرق بوسه می‌کند و به این همه عصمت و عفت زن آفرین می‌گوید و خدا را شکر می‌کند که چنین زن پاکی قسمت او شده است. می‌رود تا خروس را پس بدهد. زن هم سراغ رفیق خود می‌رود و با معذرت‌خواهی او را از مخفیگاه بیرون می‌آورد. می‌نشیند با هم و به شوهر ساده دل می‌خندند. جوان فروشنده‌ی خروس تعجب می‌کند که چرا مرد خروس سالم و چاق را نپسندیده است. مرد می‌گوید خروس تو هیچ عیبی ندارد. زن من ایرادگیر است و قصه را بازگو می‌کند. جوانک می‌گوید: «با این که من گرفتاری زیاد دارم اما دلم به حال تو سوخته است. چون که زنت حقه‌ای زده است. بدان و آگاه باش که اگر چند روز مرا به خانه‌ات ببری و بگویی خواهرزاده‌ی تو هستم من تو را برای همیشه از چنگال گربه نجات می‌دهم.» مرد قبول می‌کند و او را به خانه می‌آورد و به زن می‌گوید: «این خواهرزاده‌ی من است که از پدر و مادرش قهر کرده و از دیار خودشان چند روزی پیش ما آمده است. ما هم که بچه نداریم، این هم که پسر زرنگ و سر به راهی است. بگذار در خانه بماند تا هم در خانه به تو، هم در صحرا و مزرعه به من کمک کند.» زن از روی مصلحت قبول می‌کند و جوانک شب را در خانه می‌ماند و یواشکی یک مقدار نمک و غوره در چشم خودش می‌ریزد و با دستمال روی آن را می‌بندد و صبح که بلند می‌شود بنای ناله و زاری را می‌گذارد که «ای زندایی عزیز چشمم درد می‌کند.» زندایی هم از دروغ می‌گوید: «خدا نکند چشم تو درد بکند. زندایی چشم‌هایت را باز کن تا بفهمم چرا درد می‌کند.» جوانک دستمال را باز می‌کند و زن می‌بیند راست می‌گوید، چشم‌هایش سرخ است. آن وقت می‌گوید: «رویش را ببند باد نخورد.» جوانک چشم‌هایش را می‌بندد و گوشه‌ی اتاق میخوابد. زن هم آتش درست می‌کند و روغن داغ می‌کند و چند تا تخم‌مرغ می‌شکند و در روغن می‌اندازد و نیمرو درست می‌کند. با سفره‌ی نان به سراغ یارو مردک می‌رود و صدا میزند: «بیچاره امروز از گرسنگی هلاک شدی نمی‌دانم این شوهر خرم این جوان کور شده را از کجا آورده که نمی‌گذارد ما به هم برسیم. حالا هم الحمدالله کور شده. همین الان هم خواب است. بگیر بخور تا دو روز دیگر جوانک را فراری می‌دهم.»نزدیک ظهر که می‌شود زن حیله‌گر به جوان می‌گوید: «تو در خانه بخواب تا من سری به دایی جانت بزنم و برگردم. برای این که از صبح تا حالا دلم برایش تنگ شده است.» زن که از خانه خارج می‌شود و در حیاط را می‌بندد، جوانک هم دستمال را از چشم خود باز می‌کند و مقداری آتش درست می‌کند و کاسه‌ی مسی می آورد و روی آن می‌گذارد و یک چنگال پر از روغن در آن کاسه می‌ریزد. همین که روغن جوش می‌آید و می‌خواهد بسوزد کاسه را با یک کهنه می‌گیرد و می‌رود روی تاپو و صدایش را شبیه صدای زن می‌کند و میگوید: «بیچاره! امروز از گرسنگی و تشنگی مردی. خدا شوهرم را به خانه نیاورد با این مونسی که آورده پیش من گذاشته. دهنت را باز کن تا با دست خودم کمی شربت خنک توی حلقت بریزم و لبانت را ببوسم. من که امروز از دوری تو دیوانه شدم.» یارو که خیلی تشنه است دهان باز می‌کند و جوانک فوری روغن جوشیده را در حلق او می‌ریزد. ریختن روغن همان و باز ماندن دهان مردک و سوختن حلق و شکم او همان... و جانش بیرون می‌رود. جوانک بعد از این کار فوری آتش را خاموش می‌کند و کاسه را می‌شوید و سرجایش می‌گذارد و به جای خود می‌رود و می‌خوابد. زن به خانه برمی‌گردد و جوانک را صدا می‌کند. جوانک میگوید: «بله زندایی؟» زن حیله‌گر می‌گوید: «چشم تو چطور است؟» و او جواب می‌دهد: «مثل این که یک کمی خوب شده. حال هم گیج خوابم بگذار بخوابم.» زن می‌گوید: «عیبی ندارد بخواب.» جوان می‌خوابد و بنای خرخر را می‌گذارد. زن وقتی اطمینان پیدا می‌کند که جوانک خوابیده است بلند می‌شود و میوه و خوراکی‌های خوبی را که از بازار خریده برای رفیقش می‌برد سر تاپو و صدا می‌کند: «عزیز من گرسنه نشده‌ای؟... امروز این پسره اینجا بود جرات نکردم یک خوراکی گرمی برایت درست کنم. ترسیدم پسرک بگوید دایی اینجا نیست این غذا برای کی است. بیا جانم عوضش برایت میوه و غذای مقوی و خوبی از بازار خریده‌ام. بگیر بخور.» زن می‌بیند هر چه حرف می‌زند مردک جوابی نمی‌دهد و همین طور نشسته و دهانش باز است. مرتب می‌خندد. زن دوباره به حرف می‌آید و می‌گوید: «ای بابا!... حالا که وقت شوخی و خنده نیست. الان پسرک کور شده بیدار می‌شود به چه می‌خندی؟ به بزک و رخت امروز من می‌خندی؟ به من این بزک نمی‌آید؟... باشد اگر باب میل تو نیست عوضش می‌کنم. من برای خاطر دل تو این بزک را کردم. حالا که تو خوشت نمی‌آید همین الان عوضش می‌کنم.» دوباره می‌بیند رفیقش باز هم می‌خندد. از شوخی یواشکی با دست میزند سرشانه فاسق و می‌گوید: «ده دیگه بگیر... حالا که وقت شوخی نیست. کور شده شاید بیدار شود.» اما با تعجب می‌بیند یارو مثل یک مجسمه‌ی گلی طراقی کرد و افتاد کف تاپو. زن به او دست می‌زند می‌بیند انگار هفت سال است که مرده و سرد و خشک شده است. زن درمانده و پریشان بالای سر جوانک می‌آید و او را از خواب بیدار می‌کند و می‌گوید: «زن دایی به فدای چشم تو بشود چند وقت پیش برادرم آمد سری به من بزند من از ترس اینکه مبادا دایی تو از نان دادن به او اوقاتش تلخ بشود، او را توی تاپو گذاشتم. صبح زود هم سالم بود و باکی نداشت. حالا میبینم مرده است. عیبی ندارد آدم آه است و دم، انسان است و نفسی، همه‌ی ما می‌میریم. حالا می‌ترسم دایی تو ناراحت بشود که چرا برادرم را بدون اجازه‌ی او در تاپو کرده‌ام. حالا تو را به خدا این مشت پول را از من قبول کن و این مرده را طوری که کسی نفهمد جایی دفن کن. جوانک می‌گوید: «باشد پول را بده» و پول را می‌گیرد و مرده را بر می‌د‌ارد تا ببرد. اما بیرون حیاط که می‌رسد به زندایی می‌گوید: «ما که مرده را بردیم ولی بدان که ما می‌دانیم که تو نه هرگز برادری داشته‌ای نه شوهرت خواهرزاده داشته است. فقط دل تو بوده که دلدار داشته.»در راه مرد به جوانک می‌رسد و از حال و احوال جویا می‌شود و می پرسد: «بارت چیست؟» و جوانک جواب می‌دهد: «گربه‌ای که غذاهای خوب تو را می‌خورد. این بار غذا توی گلویش گیر کرد و مرد! من دارم او را می‌برم دور بیندازم.»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد